من و اون درخت پیر
من بودم یه برگ خشک
روی یک درخت پیر
که شده خسته و سیر.
اون درخته خسته بود
من بیچاره اسیر
یاباید می افتادم می مردم و
یا که می شدم یه اسیر.
من دیگه تنها بودم
دیگه وا مونده بودم
نه امید واسه اون
نه رحمی واسه من
من واون خسته بودیم
شایدم تشنه بودیم
تشنه ی مهربونی
تشنه ی یه دست خوب
که ما رو لمس کنه
که به ما خوبی کنه
من که یک برگ بودم
تشنه محبت و خوبی بودم
ببین آدما چین ؟
اگه آدما خوبن !
پس چرا از هم دیگه فرارین ؟
چرا از شادیاشون به هم می گن
غماشون رو می خورن قورتش می دن
به همدیگه هم نمی گن
چرا آدما فقط توی شادی با همن ؟
موقع غم که می شه دور و ور خیلی کمن
از خودت بپرس چرا ؟
غم من برای من
غم تو برای تو
شادیامون با هم
نگو تقصیر زمونست
دلا دیگه سنگ شده
زندگی زورکی و بدون رنگ قشنگ شده
قدیما زندگی بود
خودشم به رنگ آب
سالم و آبی و صاف
حالا هم زندگی هست
اما بی رنگه و سرد
هنوز هم امید هست
خوبی و مهربونی هست
پس بیا یید زندگی رو رنگ گذشته ها کنیم .
:: موضوعات مرتبط:
ماتمکده ,
,
:: بازدید از این مطلب : 897
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14