نوشته شده توسط : مهیار

 

حادثه

ته اون چشمای تو

یه دونه آسمونه

که همیشه آبیه

حتی وقتی که شبه

ته اون چشمای تو

یه دونه شهر غمه

منم اون تو گم شدم

ته اون چشمای تو

یه سرای خاطره است د

یه سبد گل رزو

یه هوای حادثه است

یه هوای حادثه

که منو می کشونه

که منو به عشق تو می رسونه

برای چشمای تو

یه نگاه خیلی کمه

باید اون تو گم بشی

ومن اون تو گم شدم

تو چشمات حادثه بود

که منو خبر نکرد

یادمه بچه بودم

مادرم بهم می گفت

حادثه خبر نمی کنه

مادرم راست گفته بود

چشمای قشنگ تو

قشنگ ترین حادثه زندگی شد

که منو خبر نکرد

نمی دونم که چی شد

تا بخوام بجنبم و

سرمو بچرخونم

دیدم عاشقت شدم

دیدم اصلا نمی شه

که بهت فکر نکنم

دوباره غروب شده

دوباره غروب شده

حرفای تکراری من شروع شده

تنهایی دلتنگی معرفت

دل شب ستاره بی کسی ...

خلاصه تموم حرفای دلم

راستی اون اصل کاری

از قلم افتاده چرا ؟

این که منتظرم

آره من منتظرم

منتظر محشر چشمای توام

تو چشاتو می آری ؟

که بازم من ببینم

قول می دم دست نزنم

فقط از دور بهشون نگاه کنم

همه آرزو دارن منم آرزو دارم

آرزوی داشتن چشمای تو

منو ول نمی کنه

چی شد چشمای تو

مال من می شد خدا ؟

اگه می شد چی می شد ؟

دیگه اونوقت من به جز

زل زدن توی چشات

کار دیگه ای نداشتم .

راه دیگه ای نداشتم

توی دریای چشات غرق می شدم . می مردم و

تو همون چشمای تو می موندم و دیگه آرزو نداشتم



:: موضوعات مرتبط: حادثه , ,
:: بازدید از این مطلب : 325
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد